پنج ماهگی
نفس مامان اینجا تازه یاد گرفته بودی که بازی کنی و همچی رو با چشمت دنبال کنی. هر وقت تنهات می گذاشتم کلی سر و صدا از خودت در میاوردی .
من همیشه باید باهات بازی کنم و برات شکلک در بیارم
با دهنت صدا های بامزه در میاری حتی گاهی وقتی کلماتی مثل ماما و بابا و دد و ب ب
این لباسها رو عمه جونی سالومه و عمو مازیار زحمت کشیدن و از مشهد آوردن روزش باهم دیگه رفتیم دنبالشون آوردیمشون خونه ی بابایی بعدشم فوری سوغاتی ها رو باز کردیم تنت کردیم
مثل یک خرس پشمالوی ناز نازی شده بودی
اما حییییففففففف که این لباس برات یکم کوچیک بود و اینجا رو هم که میبینی به زور تنت کردیم نفسم
اینم کابشن خوشکل و قشنگی که عمه جونی عمو جونی گرفتن
اینجا خونه ی عمع جونی صفورا رفته بودیم و جنابعالی هم روی صندلیه آرنیکا جون نشسته بودی
اینجا شب تاسوعا بود و مامان جون قدسیه مثل هر سال نذر حلیم داشت که امسال هم قسمت شما بود که توی این مراسم شرکت کنی . عمو علی هم یکی از آشپزهای این دیگ های حلیم بود.
خیلی خوشحال و کنجکاو بودی نفسم و همه چی رو به دقت نگاه می کردی
اینجام بغل بابا جون جونی سبحان بودی گلم
اینجا بغل خاله و کاکا رضا بودی
آتنا و آسنا جون کنار دیگ حلیم
شما و هستی خانوم دختر خاله ی کپلی و ناز
این دو تا آرنیکا جون دختر عمه و آتنا جون دختر عمو دو تا دوست عاشق که مدام به هم دیگه می گن من خیلی دوستت دارم و عاشقتم و از این قبیل حرف ها
این هم آخر شب بود و از خستگی ساعت 1 و نیم دیگه بیهوش شدی و خوابیدی
فرشته کوچولی من آروم خوابیده